درخت تنها
تک درختي تنها توي يک جنگل تاريک و سياه از غم و درد به خود ميپيچيد.
از خودش ميپرسيد که چرا اينقدر تنهايم؟! که چرا هيچ دلي با من نيست؟
که چرا نيست دلي نگران من و تنهايي من؟ چه شود گر که دگر قد نکشم؟
چه شود اگر که من توي جنگل نباشم؟آنقدر گفت و گريست که شکست و
آرام روي يک نهر روان ساخت پلي...
چقدر زيبا بود !چقدر مستحکم....
و درخت تنها عشق را پيدا کرد.
عشق را در بهار بايد جست. در گردش پروانه به دور يک گل، در ذوب شدن
يخ با دست نوازشگر نور و خورشيد ، درميان سفر چلچله ها، درميان
قطرات باران، در ميان وزش باد و غرش ابر و طوفان
عشق را بايد جست روي يک نهر روان که درختي روي آن ساخته پل
... و درخت تنها عشق را پيدا کرد
عشق يعني ايثار، عشق يعني گذشتن از خود، از بود و نبو
عشق يعني درختي بيجان روي يک نهر روان
عشق يعني يک بغل دلواپسي گم شدن در انتهاي بي کسي..
+ نوشته شده در بیست و نهم تیر ۱۳۹۰ ساعت ۳:۶ ب.ظ توسط رضاونفس
|